ترنج موبایل
کد خبر: ۹۲۷۵۸۹

نقد و بررسی «رویاهای قطار»

نقد و بررسی «رویاهای قطار»

فیلم «رویای قطار» روایتی شاعرانه و عمیق از زندگی مردی عادی در اوایل قرن بیستم است که از دل تجربه‌های ساده، تصویری جهان‌شمول از معنا، فقدان و گذر زمان می‌سازد.

تبلیغات
تبلیغات

فرارو- «رویای قطار» با اقتباس از نوولای دنیس جانسون، زندگی آرام و کم‌صدای رابرت گرینییر را به سینمایی نفس‌گیر بدل می‌کند و از خلال طبیعت، خاطره و نگاه انسانی، داستانی درباره درک زندگی در پرتو گذشته را به تصویر می‌کشد.

به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز،​ در دقایق ابتدایی فیلم «رویای قطار»، سه کارگر چوب‌بُر بر اثر حادثه‌ای عجیب در جنگل جان می‌بازند. همکارانشان، در مراسمی ساده اما پرمعنا، کفش‌های آن‌ها را به درختان باریک کنار گورهای خاکی‌شان میخ می‌کنند. یکی از کارگران در توضیح این کار می‌گوید: «حالا حداقل بی‌صدا از این دنیا نمی‌رن که هیچ نشونی ازشون نمونه.» رابرت گرینییر (با بازی جوئل اجرتون)، یکی از کارگرانی که شاهد این صحنه است، به کفش‌ها نگاه طولانی‌تری می‌اندازد؛ لحظه‌ای که همچون بسیاری از لحظات آرام و کم‌صدا در فیلم، کیفیتی شاعرانه و عمیق دارد.

«رویای قطار» ساخته کلینت بنتلی، اقتباسی درخشان و کم‌ادعا از نوولای ۲۰۱۱ دنیس جانسون است؛ داستانی کوتاه که در ظاهر از زندگی مردی معمولی در اوایل قرن بیستم می‌گوید، اما در باطن جهانی کامل از تکانه‌های انسانی، زمان، فقدان و معنا را به تصویر می‌کشد. بنتلی و گرگ کوئدار، که پیش‌تر در فیلم تحسین‌شده «سینگ سینگ» همکاری داشتند، در این اقتباس نیز همان حساسیت روایی و انسان‌محور را تکرار می‌کنند. گرچه فیلم تغییراتی از متن اصلی دارد، اما روح و جوهره آن حفظ شده است: زندگی رابرت شاید ساده و بی‌هیاهو باشد، اما در همین سادگی، جهانی از تجربه‌های انسانی نهفته است.

نویسنده و راوی؛ پلی میان ادبیات و سینما

نوولای جانسون را می‌توان تقریباً در همان زمانی خواند که تماشای فیلم طول می‌کشد.  همین امر باعث شده فیلم ریتم عاطفی اثر اصلی را به‌دقت بازسازی کند. روایتگر (با صدای ویل پتن) زندگی رابرت را برایمان بازگو می‌کند؛ گاه می‌گوید این لحظه‌ای است که او بعدها با شادی به یاد خواهد آورد، یا آن اتفاقی است که تا پایان عمر او را دنبال خواهد کرد. بیننده‌ها، بیش از رابرت، چشم‌اندازی کلّی از زندگی او دارند؛ همچون نگاهی از فراز که زمان را به عقب و جلو ورق می‌زند.

با این حال، روایت در مسیر اصلی زمان حرکت می‌کند و بیننده رابرت را چون قهرمانی در یک کتاب قصه دنبال می‌کند: او والدینش را به یاد نمی‌آورد و تنها می‌داند که وقتی شش، یا شاید هفت ساله بود به شهری کوچک در آیداهو رسید. او همیشه احساس غریبگی می‌کرد. خاطراتی که تماشاگر می‌بیند، به شکل صحنه‌هایی جداگانه ثبت می‌شوند؛ ماجراهایی که به دلیلی در ذهن او جا خوش کرده‌اند،  لحظاتی از ناتوانی، شرم، یا حیرت. یکی از این لحظات، صحنه‌ای تلخ است که در آن، رابرت شاهد پرتاب یک کارگر چینی از روی پل به رودخانه به دست دیگر کارگران سفیدپوست است؛ خشونتی که او نتوانست مانعش شود و تا سال‌ها آزارش می‌دهد.

جوئل اجرتون؛ بازیگری در ظرافت سکوت‌

سخت می‌توان نقش رابرت را برای بازیگری غیر از جوئل اجرتون تصور کرد. او بازیگری پرکار اما همچنان دست‌کم‌گرفته‌شده است؛ کسی که در سکوت، نجابت و آرامش بهترین بازی‌هایش را ارائه می‌دهد. نقش‌آفرینی او در «رویای قطار» یادآور هنرنمایی ظریفش در فیلم «لاوینگ» (۲۰۱۶) است؛ جایی که بدون سخنان زیاد، عمقی عظیم از عاطفه و قدرت را منتقل می‌کرد. در این فیلم، او میان بی‌تفاوتی، اشتیاق، سوگ و شگفتی حرکت می‌کند و لحظه‌به‌لحظه تماشاگر را درگیر زندگی مردی می‌سازد که در عین سادگی، جهانی درونی غنی دارد.

گلدیس؛ نقطه‌ای که زندگی روشن می‌شود

همه‌چیز زمانی روشن‌تر می‌شود که رابرت با گلدیس (با بازی فلیسیتی جونز) آشنا می‌شود. او هستی را برای رابرت روشن‌تر می‌کند. آن‌ها ازدواج می‌کنند و همراه دختر کوچکشان، آینده‌ای ساده اما پرشور را می‌سازند؛ آینده‌ای که با کارهای سخت فصلی رابرت در گروه‌های راه‌آهن تأمین می‌شود. در جنگل‌ها، او با شخصیت‌های عجیب و رازآلودی مانند آرن پیپلز (ویلیام اچ. میسی) آشنا می‌شود؛ مردی خبره در مواد منفجره که دانشی دارد که رابرت مشتاقانه از او می‌آموزد، دانشی که بعدها در لحظات دشوار زندگی به او پناه می‌دهد.

اما زندگی مسیر دیگری برمی‌گزیند؛ نه با ضرباهنگی ناگهانی، بلکه آرام و انسانی، همان‌گونه که زندگی واقعی پیش می‌رود. فیلم اپیزودیک نیست، بلکه همچون جریان مداوم تجربه‌ها، یادها و مواجهه‌ها عمل می‌کند: آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، خاطرات بازمی‌گردند و با آدم‌های تازه معناهای دیگری پیدا می‌کند.

سینمایی‌کردن ادبیات؛ تصویر، چشم‌انداز و شگفتی طبیعت

کار بنتلی در ایجاد یک اثر سینمایی از داستانی ادبی، چشمگیر است. او به‌همراه فیلم‌بردار آدولفو ولسو، از طبیعت شمال‌غربی آمریکا تصویری رؤیایی و عمیق می‌سازد: کوهستان‌ها، جنگل‌های ستبر، آتش‌سوزی‌های ویرانگر اما زیبا، غروب‌هایی که باورکردنی نیستند. در جایی که ادبیات «توصیف» می‌کند، سینما «نشان می‌دهد» و این فیلم یکی از زیباترین نمونه‌های آن است.

رابرت گاهی از سطح زمین فاصله می‌گیرد و از بالا به زندگی می‌نگرد: یک‌بار از پنجره قطار، به پلی که سال‌ها پیش ساخته بود؛ یک‌بار از برج مراقبت در کنار نقشه‌برداری که زمین سوخته اما درحال‌احیا را نظاره می‌کند؛ و یک‌بار هم از کابین هواپیما، به چشم‌اندازی که هرگز تصورش را نمی‌کرد. هر ارتفاع تازه، زاویه تازه‌ای به او می‌دهد و به ما یادآوری می‌کند که فهم زندگی، تنها وقتی ممکن می‌شود که از بالاتر و با فاصله نگاه کنیم.

فیلم پیشنهاد می‌دهد که معنای زندگی معمولاً در واپسین لحظات، یا حتی پس از گذر سال‌ها، قابل درک می‌شود و حتی آن‌وقت هم شاید تنها «سایه‌ای» از آن را بفهمیم. همان‌طور که چکمه‌ها روی درختان میخ شده‌اند، زندگی انسان در برابر عمر طولانی زمین و جنگل‌ها بسیار زودگذر است. اما همان‌طور که نقشه‌بردار به رابرت می‌گوید: «دنیا به‌اندازهٔ واعظِ روی منبر، به یک گوشه‌نشین در جنگل هم نیاز دارد.» همه‌چیز به هم پیوسته است، فقط باید به اندازه کافی از فراز نگاه کرد تا آن را دید.

تبلیغات
تبلیغات
ارسال نظرات
تبلیغات
تبلیغات
خط داغ
تبلیغات
تبلیغات